ورود به جهانی هولوگرافیکی
رینگ[1] در كتابش «زندگي در مرگ»[2] به سال 1980، حجم قابل ملاحظهاي را صرف بحث و توضيح هولوگرافيكي تجربه نزديك به مرگ ميكند. بهطور مشخص، رينگ بر اين باور است كه اين تجربه در عين حال سفر به وادي فركانسي وجوهی از واقعيت است. رينگ نتايج خود را بر مبناي بيشمار بودن وجوه هولوگرافيكي تجربه نزديك به مرگ استنتاج ميكند. يكي از اين وجوه، گرايش تجربهگران به توصيف جهان ماورايي به مثابه قلمروي متشكل از «نور»، «ارتعاشات بالا» يا «فركانسها» است. برخي تجربهگران حتی به نوای موسیقی اثیریای که اغلب این تجربیات را همراهی میکند بیشتر به عنوان «مجموعهای از ارتعاشات» اشاره میکنند تا صداهای واقعی.
به باور رینگ، این مشاهدات گواهی است بر اینکه عمل مردن مبتنی بر گذار آگاهی از جهان معمول پدیدارها به درون واقعیت هولوگرافیکتر فرکانسهای خالص میباشد. این تجربهگران در عین حال اغلب متذکر میشوند که قلمروی که بدان پا مینهند آکنده از نوری است درخشانتر از هر آنچه تاکنون بر روی زمین دیدهاند، اما به گونهای، که به رغم شدت و حدّت بی پایانش، چشم را نمیآزارد و این خود مشخصه دیگری است که سبب شده رینگ آن را گواه محکمتری بر وجوه فرکانسی جهان دیگر بیابد.
ويژگي ديگري كه رينگ یقیناً هولوگرافيك ميپندارد توصيف تجربهگران حالت نزديك به مرگ از زمان و مكان در قلمرو حيات بعد از مرگ است. يكي از معمولترين مشخصاتي كه از جهان ماورايي گزارش كردهاند اين است كه اين جهان از بُعدي ساخته شده كه در آن زمان و مكان وجود ندارند. يكي از اين تجربهگران با لحني که نشان از غیر قابل وصف بودن آن تجربه دارد، ميگويد: «من خود را در فضايي يافتم، و در دورهاي از زمان، كه بايد بگويم در آن تمام فضا و زمان نفي شده بود». و ديگري ميگويد: «ميبايد خارج از زمان و مكان باشد. حتما بايد چنين باشد، زيرا… نميتوان آن را در چيزي زمانگونه گنجاند.»[3]
حال اگر قلمرو نزديك به مرگ حتي از سطح خاص واقعيتِ خود ما نيز فركانسگونهتر است، پس چرا به نظر ميآيد كه اصلا شكل و ساختاري دارد؟ با توجه به اينكه هم تجربه خروج از بدن و هم تجربه حالت نزديك به مرگ گواهي كافي است براي اثبات اينكه ذهن ما ميتواند مستقل از مغز ما وجود داشته باشد، رينگ معتقد است تصور اينكه ذهن نيز كاركردي هولوگرافيك داشته باشد زياد بعيد نيست؛ بنابراين هنگامي كه ذهن در فركانسهاي بالاي بُعدِ نزديك به مرگ قرار دارد، كاري را كه بهتر از همه ميداند انجام میدهد؛ يعني آن فركانسها را به جهان نمودها برميگرداند، يا به گفته رينگ: «به گمان من اين همان قلمروي هست كه «ساختارهاي انديشهاي متقابل[4]» آن را به وجود آوردهاند. اين ساختارها يا «اَشكال انديشهگون» [5]با هم تركيب ميشوند و طرحهايي را به وجود ميآورند. درست همانطور كه امواج تداخلي روي صفحه هولوگرافيك طرحهايي به وجود ميآورند. درست همانطور كه تصوير هولوگرافيك وقتي توسط اشعه ليزر روشن ميشود به نظر كاملاً واقعي ميآيد، تصاويري كه توسط اَشكال انديشهگون متقابل توليد شدهاند نيز واقعي به نظر ميآيند»[6]
رينگ در اين گمانه زنيها تنها نيست. در يكي از سخنرانيهاي مهم اجلاس «مجمع بين المللي مطالعات نزديك به مرگ»[7] در سال 1989، دكتر اليزابت فنسك[8]، روانشناس باليني در فيلادلفيا، اظهار داشت كه وي نيز مانند رينگ بر اين باور است كه تجربههاي نزديك به مرگ سفرهايي هستند به قلمروي هولوگرافيك با فركانسهاي بالاتر. به نظر او هم، مناظر طبيعي، گلها، ساختارهاي فيزيكي و … كه در قلمرو بعد از حيات ديده شدهاند، از طرحهاي انديشهگون متقابل (متداخل) الگوبرداري شدهاند.
وی ميگويد: «تصور ميكنم كه در تحقيقات مربوط به پديده نزديك به مرگ به آنجا رسيدهايم كه مشكل بتوان ميان انديشه و نور تفاوتي قايل شد. در تجربه حالت نزديك به مرگ، انديشه به نظر از جنس نور ميآيد.»[9] در آینده در باره هولوگرافیک بودن مغز و جهان هستی بیشتر می خوانید.
[1] – Kenneth Ring
[2] – cf. Kenneth, Ring, Life at Death: A Scientific Investigation (New York: Coward, McCann & Geoghegan, 1980)
[3] – تالبوت مایکل، جهان هولوگرافیک، ترجمه داریوش مهرجویی، تهران، نشر هرمس، چاپ چهاردهم، 1389، ص 341
[4] – interacting thought structures
[5] – interacting thought-formd
[6] – همان، ص341-342
[7] – LANDS: International Association for Near-Death Studie(s)
[8] – Elizabeth W. Fenske
[9] – همان، ص342

